ღ✹ رویاهاى دست نیافتنى ✹ღ

چه تـــلـــخ است... با بــــغـــض بنویسی با خــنـــــده بخوانند...

ღ✹ رویاهاى دست نیافتنى ✹ღ

چه تـــلـــخ است... با بــــغـــض بنویسی با خــنـــــده بخوانند...

اشک عشق پست ۲


و بعد سرشو مثه چی از جلوم انداخت و رفت


مارو باش با کی پاشدیم اومدیم...


دستمو بردم به قول حمید به همون یه تیکه پارچه که دستم به هیچی نخورد....فهمیدم افتاده


رو شونه هام....خیلی ریلکس مثه اینکه اصلا از سرم نیفتاده سرم کردم...انگار اصلا همچین


اتفاقی نیافتاده....جلوم یه شیشه رفلکسی دیدم که تا خواستم برم و خودمو ببینم حمید صدام


کرد..راه رفترو برگشتم و پیشش رفتم داشت دنبال کسی میگشت که گفت:


ببین خال
ه رو پیدا میکنی؟

با خنده برگشتم سمتش و گفتم:

اخه خنگ خدا ما که خال
ه رو ندیدیم...
و بعد هرهر خندیدم اما وقتی پوزخند حمید و دیدم خندم و قورت دادم اونم نه گذاشت نه برداشت با تمسخر گفت:

_احمق

همینطور که دنبال خاله هم شکل مامانم میگشتم تو دلم گفتم احمق قیافه ی زشتته....


ولی نه الحق و والنصاف به قول بابام که هر وقت مادوتا رو میدید در گوش مامانم میگفت:


مینا قدرت خدا رو که قبول داری قدرت مردونگی منو هم قبول داشته باش....ببین چه کردم


و بعد به ما اشاره میکرد و دو سه تا چیز دیگه هم میگفت.........ولی من تا قبل از اونروزم


نمیدونستم اینا دارن چی در گوش هم میگن...منم کنجکاو..... فقط محض کنجکاوی.........


موقع حرف زدنشون یه جوری خودمو رسوندم پشتشونو به حرفاشون گوش دادم اما هر چی


منتظر بقیه حرفاشون شدم نفهمیدم....تو دلم گفتم بابا اینجاش که تکراری بود بقیش چی شد پ.....

که دیدیم گوشم در حال کشیده شدنه....وای اون روز با اینکه هیچ وقت شرمنده


نمیشدم..شرمنده مامان و بابام شدم اونم فقط تاچند لحظه و بعد عادی شدم..... صدای داد حمید


شرمندگی رو از یادم برد به سمتش رفتم زل زدم بهش که گفت:


داری چه غلطی میکنی
؟؟؟؟

تو دلم گفتم مگه مفتشی خوب معلومه همون غلطی که تو میکنی گفتم:

صدام کردی اینو ازم بپرسی یعنی نمیدیدی دنبال خاله خوش قولمونم؟از نگاه کنجکاوم معلوم نیست؟؟؟؟؟

فکر کنم حوصلمو نداش
ت که گفت:

اره دیدیم که دنبالشون بودی
بعد با پوزخند ادامه داد:
فکر میکنم مشکلی پیش اومده که نیس.....

ولی یکدفعه برق نگاهش خوشحال شد.حمید گفت:

اوناهاشن....دیدمشون


تو دلم گفتم زیارتت قبول..........

منو با خودش کشید سمته خاله اینا....خاله اینا داشتن با چشم دنبال من میگشتن......حمید از


دور داد زد:

خانوم صفوی خانوم صفوی.........


این بچه هیچ کارش به ادمیزاد نرفته......همزمان با داد حمید خاله و دختری که همراش بود


به اضافه مرد همراشون که یه تسبیح دستش بود به سمتمون برگشتن.....خاله بی نهایت شبیه


مامان بود......البته داشتم چرت میگفتم....خوب معلومه شبیهن....واسه منه ندید بدید عجیب


بود خب.........


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد