و بعد سرشو مثه چی از جلوم انداخت و رفت
مارو باش با کی پاشدیم اومدیم...
دستمو بردم به قول حمید به همون یه تیکه پارچه که دستم به هیچی نخورد....فهمیدم افتاده
رو شونه هام....خیلی ریلکس مثه اینکه اصلا از سرم نیفتاده سرم کردم...انگار اصلا همچین
اتفاقی نیافتاده....جلوم یه شیشه رفلکسی دیدم که تا خواستم برم و خودمو ببینم حمید صدام
کرد..راه رفترو برگشتم و پیشش رفتم داشت دنبال کسی میگشت که گفت:
همینطور که دنبال خاله هم شکل مامانم میگشتم تو دلم گفتم احمق قیافه ی زشتته....
ولی نه الحق و والنصاف به قول بابام که هر وقت مادوتا رو میدید در گوش مامانم میگفت:
مینا قدرت خدا رو که قبول داری قدرت مردونگی منو هم قبول داشته باش....ببین چه کردم
و بعد به ما اشاره میکرد و دو سه تا چیز دیگه هم میگفت.........ولی من تا قبل از اونروزم
نمیدونستم اینا دارن چی در گوش هم میگن...منم کنجکاو..... فقط محض کنجکاوی.........
موقع حرف زدنشون یه جوری خودمو رسوندم پشتشونو به حرفاشون گوش دادم اما هر چی
منتظر بقیه حرفاشون شدم نفهمیدم....تو دلم گفتم بابا اینجاش که تکراری بود بقیش چی شد پ.....
که دیدیم گوشم در حال کشیده شدنه....وای اون روز با اینکه هیچ وقت شرمنده
نمیشدم..شرمنده مامان و بابام شدم اونم فقط تاچند لحظه و بعد عادی شدم..... صدای داد حمید
شرمندگی رو از یادم برد به سمتش رفتم زل زدم بهش که گفت:
اوناهاشن....دیدمشون
منو با خودش کشید سمته خاله اینا....خاله اینا داشتن با چشم دنبال من میگشتن......حمید از
دور داد زد:
خانوم صفوی خانوم صفوی.........
این بچه هیچ کارش به ادمیزاد نرفته......همزمان با داد حمید خاله و دختری که همراش بود
به اضافه مرد همراشون که یه تسبیح دستش بود به سمتمون برگشتن.....خاله بی نهایت شبیه
مامان بود......البته داشتم چرت میگفتم....خوب معلومه شبیهن....واسه منه ندید بدید عجیب
بود خب.........