ღ✹ رویاهاى دست نیافتنى ✹ღ

چه تـــلـــخ است... با بــــغـــض بنویسی با خــنـــــده بخوانند...

ღ✹ رویاهاى دست نیافتنى ✹ღ

چه تـــلـــخ است... با بــــغـــض بنویسی با خــنـــــده بخوانند...

گل زیبا ...



یکی بود ، یکی نبود ...

سالها پیش
یه باغچه بود سرسبز و قشنگ
پُر از گلهای رنگارنگ
پُر از گلهای خوشبو ...
اما میانِ گلهای باغچه
دو تا گل سرخ بودند که از همۀ گلها قشنگتر و زیباتر بودند
از همۀ گلها سر بودند
و توی دنیا ، گلی به زیبایی اونها پیدا نمیشد ...
دو تا گل سرخ همدیگه رو خیلی دوست داشتند
طوری که بقیۀ گلها به عشق و علاقۀ اونها حسودیشون میشد !!!
تا اینکه یه روز ، یه اتفاق بدی افتاد :
یه روزی خزانِ نامهربون
یکی از گلها رو چید و با خودش بُرد
به آسانی آب خوردن
بدونِ اینکه بقیه بفهمند
یا حتی باغبان از خواب بیدار بشه ...
جای گل ، مثل یه زخم عمیق ، روی تن باغچه موند
اما گل دوم وقتی جای خالی گل اول رو دید ، دلش شکست
گلبرگهاش یکی یکی ریختند
زرد و پژمرده شد
دیگه کسی ندید که اون ، مثل گذشته ها بخنده و شاد باشه ...
کم کم بهار از راه رسید
و با اومدنش همه شاد شدند
آخه بهار وقتی می اومد ، آرزوی همۀ گلها رو بر آورده می کرد
اما اون سال با بقیۀ سالها فرق می کرد
همۀ گلها از بهار فقط یه چیز می خواستند
و اون این بود که : گل سرخ کوچولو دوباره شاد بشه ، دوباره لبخند بزنه ، مثل گذشته ها ...
بهار به سراغ گل رفت
اول اونو نشناخت
چون گل کوچولو زرد و نحیف شده بود !
بهار با مهربانی از گل پرسید :چی شده گل کوچولو ؟
چرا امسال از اومدنِ من خوشحال نیستی ؟
چرا إنقدر زرد و پژمرده شدی ؟
من اومدم آرزوی تورو بر آورده کنم ، چه آرزویی داری ؟
هر چی میخوای بگو ...
اما گل فقط سکوت کرد !!!
بهار اومد بره از بقیۀ گلها بپرسه که چی شده ، چشمش به باغچه افتاد و همه چی رو فهمید !
به گل سرخ کوچولو گفت :
فهمیدم چی شده
ناراحت نباش
برات یه گل سرخ میارم جای اون گل
حتی از اون قشنگتر
حالا شاد باش و بخند !
اما گل به جای خنده ، بیشتر ناراحت شد !!!
بهار گفت : چیه ؟ چرا خوشحال نشدی ؟
گل گفت :
( من هیچ گل دیگه ای رو نمیخوام ، من فقط گل خودمو میخوام )
بهار گفت : نمیشه ، یعنی من نمیتونم
آخه خزان از من قویتره
من زورم به اون نمیرسه
هر آرزوی دیگه ای داری بهم بگو تا بر آورده کنم ، جز این آرزو ...
گل سرخ گفت : هر آرزویی باشه ؟ بهم قول میدی ؟؟؟
بهار جواب داد : آره ، هر آرزویی باشه ...
لبخندی روی لبهای گل نشست و آروم در گوش بهار ، آرزوشو زمزمه کرد ...
بهار از تعجب خشکش زد
آخه آرزوی گل خیلی تلخ بود !
بهار خواست حرفی بزنه ، خواست اعتراض کنه
اما گل بهش اجازه نداد و گفت : یادت باشه قول دادی !!!
بهار در حالی که اشک توی چشماشحلقه زده بود گفت : آره ، قول دادم !
فردای اون روز
وقتی بقیۀ گلها از خواب بیدار شدند
صحنۀ عجیبی دیدند
( جای دو تا زخم عمیق کنار هم ، روی تن باغچه و گلبرگهایی که همه جا یادگاری مونده بود )
دو تا گل سرخ ، عاشقانه تا دنیا دنیا ، باهم ماندند !!!

نظرات 1 + ارسال نظر
گلادیاتور شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:06 ق.ظ http://ghanoonevasl.blogfa.com

خیلی خیلی قشنگ و زیبا بود ...
مرسی بابت متن های قشنگت آرمینا جان !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد