یکی بود ، یکی نبود ...
سالها پیش
یه باغچه بود سرسبز و قشنگ
پُر از گلهای رنگارنگ
پُر از گلهای خوشبو ...
اما میانِ گلهای باغچه
دو تا گل سرخ بودند که از همۀ گلها قشنگتر و زیباتر بودند
از همۀ گلها سر بودند
و توی دنیا ، گلی به زیبایی اونها پیدا نمیشد ...
دو تا گل سرخ همدیگه رو خیلی دوست داشتند
طوری که بقیۀ گلها به عشق و علاقۀ اونها حسودیشون میشد !!!
تا اینکه یه روز ، یه اتفاق بدی افتاد :
یه روزی خزانِ نامهربون
یکی از گلها رو چید و با خودش بُرد
به آسانی آب خوردن
بدونِ اینکه بقیه بفهمند
یا حتی باغبان از خواب بیدار بشه ...
جای گل ، مثل یه زخم عمیق ، روی تن باغچه موند
اما گل دوم وقتی جای خالی گل اول رو دید ، دلش شکست
گلبرگهاش یکی یکی ریختند
زرد و پژمرده شد
دیگه کسی ندید که اون ، مثل گذشته ها بخنده و شاد باشه ...
کم کم بهار از راه رسید
و با اومدنش همه شاد شدند
آخه بهار وقتی می اومد ، آرزوی همۀ گلها رو بر آورده می کرد
اما اون سال با بقیۀ سالها فرق می کرد
همۀ گلها از بهار فقط یه چیز می خواستند
و اون این بود که : گل سرخ کوچولو دوباره شاد بشه ، دوباره لبخند بزنه ، مثل گذشته ها ...
بهار به سراغ گل رفت
اول اونو نشناخت
چون گل کوچولو زرد و نحیف شده بود !
بهار با مهربانی از گل پرسید :چی شده گل کوچولو ؟
چرا امسال از اومدنِ من خوشحال نیستی ؟
چرا إنقدر زرد و پژمرده شدی ؟
من اومدم آرزوی تورو بر آورده کنم ، چه آرزویی داری ؟
هر چی میخوای بگو ...
اما گل فقط سکوت کرد !!!
بهار اومد بره از بقیۀ گلها بپرسه که چی شده ، چشمش به باغچه افتاد و همه چی رو فهمید !
به گل سرخ کوچولو گفت :
فهمیدم چی شده
ناراحت نباش
برات یه گل سرخ میارم جای اون گل
حتی از اون قشنگتر
حالا شاد باش و بخند !
اما گل به جای خنده ، بیشتر ناراحت شد !!!
بهار گفت : چیه ؟ چرا خوشحال نشدی ؟
گل گفت :
( من هیچ گل دیگه ای رو نمیخوام ، من فقط گل خودمو میخوام )
بهار گفت : نمیشه ، یعنی من نمیتونم
آخه خزان از من قویتره
من زورم به اون نمیرسه
هر آرزوی دیگه ای داری بهم بگو تا بر آورده کنم ، جز این آرزو ...
گل سرخ گفت : هر آرزویی باشه ؟ بهم قول میدی ؟؟؟
بهار جواب داد : آره ، هر آرزویی باشه ...
لبخندی روی لبهای گل نشست و آروم در گوش بهار ، آرزوشو زمزمه کرد ...
بهار از تعجب خشکش زد
آخه آرزوی گل خیلی تلخ بود !
بهار خواست حرفی بزنه ، خواست اعتراض کنه
اما گل بهش اجازه نداد و گفت : یادت باشه قول دادی !!!
بهار در حالی که اشک توی چشماشحلقه زده بود گفت : آره ، قول دادم !
فردای اون روز
وقتی بقیۀ گلها از خواب بیدار شدند
صحنۀ عجیبی دیدند
( جای دو تا زخم عمیق کنار هم ، روی تن باغچه و گلبرگهایی که همه جا یادگاری مونده بود )
دو تا گل سرخ ، عاشقانه تا دنیا دنیا ، باهم ماندند !!!
خیلی خیلی قشنگ و زیبا بود ...
مرسی بابت متن های قشنگت آرمینا جان !!!