-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 دیماه سال 1391 19:56
هی روزگار ! من به درک ! خودت خسته نشدی از دیدن تصویر تکراریه درد کشیدن من ؟!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 08:08
♣..رقیب من…♣ من آرزو کردم و برای تو براورده شد… من خواستم و تو توانستی…. آری! تو از من قوی تر بودی..من ضعیف بودم، تو شجاعتر بودی و من ترسو بودم.. من…من ساده بودم… ولی….مطمئن باش که من عاشقتر بودم…من کوه درد بودم..من حساس بودم… من هر شب با گریه میخوابیدم ولی….. آرزو میکردم به او نزدیکتر شوم و تو به او نزدیکتر میشدی…...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 دیماه سال 1391 06:50
نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچیک از مردم این آبادی... به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم می گذرد،
-
یلداتون مبارک!!!
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 23:35
شب یلدا شد و میلاد خوش ایزد مهر زایش نور از این ظلمت تاریک سپهر شب یلدا شد و بر سفره دل باده عشق. .رخ معشوقه و مدهوشی دلداه عشق شب یلدایتان پرستاره و پرخاطره باد ***** ﯾﻠﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺴﯿﻮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻮﺳﺖ ﮐﻨﻪ ﺑﮕﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﯾﻠﺪﺍﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ،ﯾﻠﺪﺍﻧﯿﺴﺖ. ﻓﻘﻂ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺗﺮﺍﺯ ﺑﺎﻗﯽ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺘﻪ .......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 آذرماه سال 1391 01:29
گریــــــﮧ اґ می گیرב! وقتی میبینم آنــــڪه برآیش می مــــرבґ منــــت בیگر ے رآ میــڪشد ... ذهنــــم پــر از تــــو و خــــآلـﮯ از בیــــگرآטּ اســــتــ امـــــآ... ڪنآرґ خـــآلـﮯ از تــــو پــــر از בیـــــگرآטּ استــ !!!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 آذرماه سال 1391 01:25
غمگینـم مانندِ عکس اعلامیه ی ترحیم، که لبخندش دیگران را می گـریـانـد ....!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1391 00:41
یه دو قلو بعد 9 ماه بدنیا نمیان ! میرن سونوگرافی میبینن پسره بند نافشو انداخته دور گردن دختره میگه : جووووووون داداش اگه بذارم لخت بری بیرون .
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 16:19
سخت است وقتی از بغض گلو درد میگیری و همه میگویند لباس گرم بپوش
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 01:48
صافی آب مرا یاد تو انداخت رفیق ... تو دلت سبز لبت سرخ چراغت روشن چرخ روزیت همیشه چرخان نفست داغ تنت گرم دعایت با من روزهایت پی هم خوش باشد !
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 01:11
رفیقی از دوستی پرسید من خوشگلم؟ گفت : نه گفت : دوستم داری؟ گفت: نوچ؟ گفت : اگر بمیرم برام گریه می کنی ؟ گفت: اصلاً رفیق چشاش پر از اشک شد. هیچی نگفت. دوسته بغلش کرد گفت : تو خوشگل نیستی زیباترین هستی. تو را دوست ندارم چون عاشقتم. اگه تو بمیری برات گریه نمی کنم چون من هم میمر م یکی از این حرفا به من بزنه
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 00:19
میخواهم "یادت" را "طلاق" بدهم .... ولی چه کنم که از عهده ی "مهریه" سنگین "خاطراتت" بر نمیایم....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 00:17
باران می بارد و من در ایستگاه همیشه، ایستادهْ پیر می شوم بی آن که بدانم سال هاست هیچ قطاری این جا توقف نمی کند!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 00:13
ســـــــــوال هــــا شــده اند ســایه ی ســرم ممنونم کــه مـــرا ایــنــقــدر زیر ســـــــــــــــوال مـــیبــــری...!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 00:13
دیروز برای رسیدن به تو از خود می گذشتم و امروز... برای رفتن تو در خود می شکنم! خدایا فردا را به تو می سپارم که نه قلبی برای شکستن دارم و نه امیدی به رسیدن...
-
اشک عشق پست ۴
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 00:12
ساعتی میشه رسیدیم.سوار ماشین که بودیم همه سکوت کرده بود یم جز پخش ماشین که یه مرد میخوند و بقیه اسم حسین تکرار میکردند.... یاد خودم افتادم که وقتی میخواستم یه جایی برم چه پیاده چه سواره باید موسیقی گوش می دادم اونم با صدای بلند .... تو ماشین اینجوری نشسته بودیم....حمید و اقا ارش جلو.....خاله من وسط و ریحانه کنارم پشت...
-
اشک عشق پست ۳
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 00:10
خاله با خوش حالی به سمتمون اومد و منو در اغوش کشید. دختر همراشم که حدس میزدم دختر خاله ام باشه با خوش حالی منو نگاه میکرد ولی اون مرده که غلط نکنم عمو ارش اصلا ب ه م نگاه م نکرد فقط خوش اومد گفت و بعدشم به سمت حمید رفت و باهاش دست داد.خاله همچنان سفت بغلم کرده بود که من داشتم جون میدادم تو بغلش شاید میدونست با این بغل...
-
اشک عشق پست ۲
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 22:26
و بعد سرشو مثه چی از جلوم انداخت و رفت مارو باش با کی پاشدیم اومدیم... دستمو بردم به قول حمید به همون یه تیکه پارچه که دستم به هیچی نخورد....فهمیدم افتاده رو شونه هام....خیلی ریلکس مثه اینکه اصلا از سرم نیفتاده سرم کردم...انگار اصلا همچین اتفاقی نیافتاده....جلو م یه شیشه رفلکسی دیدم که تا خواستم برم و خودمو ببینم حمید...
-
اشک عشق | حوریه.ا
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 21:57
خلاصه داستان: داستان یه عشق با محدودیته....... حنانه دختری که با عشق اشنا میشه وبه کسی دل میبنده که همه اونو از عشق به حنانه دور میکنن.....اما روزگاره دیگه......... علی عطا طی یه حوادثی با اینکه عاشق و شیفته حنانه است با شخص دیگه ای ازدواج میکنه و تازه مشکلات شروع میشه... اشک تنها خاطره ایست که این روزها از تو به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 01:23
نه حیوانم... نه شیطانم... نه فرشته ام... نه خدایم... حوا گونه می اندیشم... به خاطر یک سیب تا کجا باید تاوان پس داد؟!؟!؟!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 01:23
اسماً من زن هستم و تو مـــــــــــــــــــرد!! اما نگران نباش به کسی نخواهم گفت که در پس مشکلات و درد هایی که تو برایم ساختی و تحمل کردم ؛ در پس نامردی و نامهربانی که دیدم و دم نزدم؛ در پس بی معرفتی هایی که دیدم و معرفت به خرج دادم ، من " مــــــــــــــــــــــــ ـــــــــرد " تر بودم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 01:21
من زنم... وقتی به دنیا بیایی و تو را انکار کنند... وقتی قدومت را مایهء ننگ بدانند... وقتی برای مذکر بودنت گوسفند نذر کنند... و بخواهند تو را زنده به گور بفرستند... تو را از خود ندانند... ضعیفه بخوانندت و ضعیفه بدانندت... برادرت در کوچه فوتبال بازی کند و تو در خانه خاله بازی... برادرت آزاد باشد و تو زندانی... از بچگی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 01:18
زن ظریفه نه ضعیفه....!!! ضعیف اون مردیه که یک ساعت نمیتونه چشم ودلش رو نگه داره ...!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 01:15
دکتر : بخند مـن : بلد نیستم دکتر : یعنی چی بلد نیستم ؟! میگم بخند دیوونه مـن : به خدا یادم رفته ، اما بلدم بکِشمش دکتر : خو بیا رو این دفتر بکِشش ببینم مـن : اینجوری که نه ! دکتر : پس چطوری میتونی ؟ مـن : میذارمش لای سیگارم ، دودش میکنم ، خیلی وقته خنده هامو اینجوری میکِشم ، اینجوری میکُشم ... آره نازنین من خیلی وقته...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 01:12
اینجا من به مرز بین مرگ و زندگی رسیدم... جایی که آدم تنها احساس " بیــتفاوتی " میکنه...!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 01:11
سر سری رد شو و زندگی کن ... دقت ..... " دق ت "می دهد ..!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 01:04
دیـــــــــدن ِلبخنــــــــــدِآنهایـــ ــــــــــــــی که رنــــــــــــج می کشنــــــــــــد، از اشکـــــــــــــــهایشان دردناکــــــــــــــ تر استـــــــــــــ !!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 آذرماه سال 1391 02:18
چه تلخته اشکات کوچولو چوجولو بریزه رو لبت ولی نتونی لب باز کنی به اونی که فکر می کنی بهش نزدیکی . . . بگی ! چه بده فکر کنی اوضاعش خوبه ولی از دهن یه غریبه بشنوی که داغونه داغونه چه سخته فکر کنی به اون که دنیاته نزدیکی ولی بفهمی حتی اونقدر دوست نداشت که وقتی حالش بد شده بهت بگه چه غمناکه بلرزی از ترس نبودنش ولی اون شاد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 01:53
خــدایـا لج نکن! قبول کن حق با شیطان بود! آدمات قابل پرستش نبودن! شیطان اولین کسی بود که فهمید انسان ارزش پرستیدن ندارد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 00:47
حرف دلت رو امروز بزن! اگر امروز گفتی... اسمش " حرف ِ دلِ " اگر نگفتی ... فردا میشه " دردِ دل " . . .
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 00:46
یه جایــی هم هست بعــد از کلی دویـدن یهــو وایمیستی ... نه اینکه خسته شده باشی نَـــــــــــــــهــ میبینی راهُ اشتباه اومدی....